ستیزه گر مهربان

انسان سالم شاده ... غم یعنی بیماری

ستیزه گر مهربان

انسان سالم شاده ... غم یعنی بیماری

انسان یعنی خدا

ساکت نشستی تا دیگران قدر خوبی هاتو بدونند ؟

خودتو زدی به نفهمی که دیگران ازت انتظار مسئولیت نداشته باشند ؟

اینو بهش نمیگن تواضع و فروتنی ،

این کار یعنی خود زنی ، خودکشی ، خود سانسوری

... ... ...

بچه تر که بودم میخواستم بمیرم تا دیگران بفهمند که آدم خوبی رو از دست دادند !!! ولی این رویا زمانی تموم شد که فهمیدم همون دیگران از مرگ من خوشحال هم میشند. عجیبه ، نه ؟

ولی واقعیت داشت چون حضور شاد و سرزنده من براشون مایه عذاب و حسودی بود

وقتی فهمیدم نجات دهنده ای نیست ، قهرمانی نیست و همه مثل همند ترجیح دادم خودم بشم قهرمان خودم، یه انسان ایده آل و دوست داشتنی

برای همین الان منتظر تایید کسی نیستم. منتظر مجوز از طرف جایی نیستم. آغاز و انجام همه چیز شدم خودم و همه آدمهایی رو که منتظر یکی دیگه اند بی خیال شدم. من نه بنده کسی بودم و نه قهرمان کسی

... ... ...

کسی وجود نداره که بتونه چیزی بهت یاد بده ،

این تویی که میتونی چیزی یاد بگیری

معلم و پدر و مادر ، آدمهای بی چاره ای اند که خودشون هم نمیدونند چی میخواهند. تازه امید اونها به توهه !! پس ببین دیگه اونها چقدر بدبختند

خودتی که باید قدر خودتو بدونی ....

هیچ کس نمیخواهد بدونه تو کی هستی ، هیچ کس

باور میکنی ؟

نظرات 12 + ارسال نظر
میثم اسدی سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:25 ب.ظ http://vebneveshte.blogsky.com

سلام وبلاگت خیلی جالبه

ممنون میثم جان

شماهم آپ شدی یه خبر بده

سوده چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:06 ق.ظ http://cherknevic.blogsky.com/

سلام .
دقیقا باهات موافقم . علت همه اینها نمیتونه از حسادت باشه ( هر چند که معتقدم ریشه اصلیش حسادته ) خیلی وقتها اونهائی که کنار ما هستند واقعا نمیدونن و به خاطر همین نمیتونن کمکمون کنن .
در مورد پدر و مادر هم درست میگی ... ما منتظر حمایت همیشگی اونها هستیم غافل از اینکه با خودشون میگن بچه بزرگ کردیم برای چی ؟
درست میگی که هر کس خودش باید قهرمان اصلی زندگیش باشه ولی من به این معتقدم که توی راه زندگی خیلی ها مثل فرشته نجات گاهی کمکی بهمون میکنن که شاید بتونه مسیر راه بهتر نشونمون بده .
شاد باشی.

به نظرم وجود اون آدمهای فرشته گون بازهم عکس العمل کارهای ماست

من شدیدا با ظهور معجزه و اتفاق خارج از اختیار خودمون مساله دارم
درسته در بچگی محیط خیلی مهمه ولی بعد از یه دوره بلوغ حسی و فکری همه چیز بستگی به جذب خودمون داره

شکیبا چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:27 ق.ظ http://darddelhayman.blogsky.com

سلام

این پاراگراف رو که خوندم کلی حال کردم:
معلم و پدر و مادر ، آدمهای بی چاره ای اند که خودشون هم نمیدونند چی میخواهند. تازه امید اونها به توهه !! پس ببین دیگه اونها چقدر بدبختند
خودتی که باید قدر خودتو بدونی ....
حمله باحالی به دشمنان شادی زندگی آدما بود!!

ببین منم میدونم که اونا نباید تو زندگیمون انقدر اهمیت داشته باشند که باعث مرگ شادی ها بشن...ولی آیا تو اینم قبول داری که تا وقتی که به اونا وابسته ایم اجبارا باید اثر حضور اونا رو در زندگی تحمل کنیم؟!
من نمیدونم الان خودت مستقلی یا هنوز به اونا وابسته ای ولی حتما اینو میدونی و بهش هم اشاره کردی حضور شاد و سرزنده در خونه باعث میشه که حس حسودیشون تحریک بشه و خب اونها هم که طبیعتا همه زندگی فرزند وابسته رو در اختیار دارند خیلی راحتر از هر کسی خوشی رو از میگیرند و ادامه ماجرا رو دیگه خودت بهتر میدونی...
همیشه آدم هر چی بدبختی میکشه از دست نزدیکترین کسانش هست...

فکر نمیکنم اگه به کسی عشق داده بشه ترسو و شکننده بار بیاد .... اگر میبینید بسیاری از ماها شکننده هستیم برای اینه که به ما ترحم کرده اند و مارو لوس و ناتوان بار آورده اند

ادامه دادن این وضع هم به خودمون بستگی داره نه به دیگران چون بقیه هرکار بلد بودند انجام دادند بقیه اش نوبت ماست. میتونیم گوگولی و وابسته باقی بمونیم .... میتونیم حرف خودمون رو بزنیم و این آدم جدید رو به دیگران ارائه کنیم

اگر زندگی از نگاه پدر مادر های ما بد و سخت و پر از مشکله دلیل بر ناتوانی اونها در دیدن زیبایی هاست وگرنه این همه آدم دارند میگند زندگی زیباست ... چرا باید دیدگاه زشت و ضعیف والدین رو بپذیریم ولی بهایی برای شنیدن این همه زیبایی و امید قائل نشیم؟

در مورد شخص من ... با نشون دادن خودم به عنوان آدمی که اصلا اونی نیست که فکر میکنند دیگران رو غافلگیر کردم و ازشون خواستم اگه واقعا دوستم دارند منو بپذیرند و اونموقع بود که متوجه شدم یه سریشون عاشقمند و یه سری اصلا ازم خوششون نمیاد ... مهه این بود که همه نقابها رو از بین بردم و اجازه ندادم کسی نقش مهربونی رو بازی کنه

شکیبا پنج‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:22 ق.ظ http://darddelhayman.blogsky.com

سلام دوست عزیز

یعنی منظورت اینه که اگر نتوانم با والدین مبارزه کنم باید نام ترسو بر من گذاشت؟!!
نه عزیز از ترس نیست همش از وابستگی هست...خب شایدم تقصیر خودم بوده که وابسته موندم...ولی بعضی وقتها تلاشهای آدم برای استقلال نتیجه ای نمیده!!!!!!

کار درستی کردی...ضمن این که این کار ریسک بالایی هم داشت...

منم اولش میترسیدم ... عیب نداره چون هر کاری اولش ترس داره

ریسک هم نداره خیالت راحت باشه هیچکس از استقلال نمرده ...


انیمیشن کورالین رو اگه ندیدی حتما ببین .... مسایل خانوادگی اونجا خیلی جالب و واضح بیان شده

علیرضا جمعه 23 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:56 ق.ظ http://fred13.blogfa.com

اون تیکه اول دقیقا دیدگاه من به زندگی تا یه مدت پیش بود یعنی یه نگاه ایرانی... ماها معتقدیم که ارزشها به طور خدادای برما نازل شدند و ما خیلی میدونیم و ما خیلی خوبیم بدون اینکه تلاشی بکنیم خیلی بالا هستیم و همه باید قدرمونو بدونن... همه معتقدند که تو زندگیشون خیلی سختی کشیدن و خیلی تجربه ها دارند و نگاهشون به زندگی از همه عمیقتره... یه جور خودخواهی مغز آدمای جامعه رو گرفته و همینه که پویایی رو از ما آدما میگیره و باعث میشه نتونیم به همنوعمون عشق بورزیم بدون اینکه محصورشون کنیم...
ما همه خوبیم و دیگران موظفن مارو دوست داشته باشن از اولش تا لحظه مرگ... ما اینیم دیگه

همیکه اینو بعنوان یک کعضل بیان میکنی یعنی داریم تلاش میکنیم درستش کنیم ... حداقل برای خودمون و اطرافیانمون ... مرسی

نظرت خودش یه بلاگ خوبه

یاسین جمعه 23 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:59 ب.ظ

بعضی به خاطر ترسشون از اینکه نتونن کاری رو که بهشون می گن درست انجام بدن خودشون رو به اون راه می زنن.بعضی ها به خاطر تنبلیشون... البته پادرا جان باز اگه نگی چرا از بعضی ها استفاده کردم...
اما من بزرگتر هم بودم فکر می کردم با مردن یا مریض شدن برای بقیه عزیز می شم...اما بعدش دیدم که مردن یعنی فراموش شدن...
منم مثل تو فقط و فقط می خوام قهرمان خودم باشم برای خودم بجنگم...

ممنون ..... متاسفانه در این زمینه کاملا مثل هم فکر میکنیم

شکیبا یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:05 ق.ظ http://darddelhayman.blogsky.com

راستی یه چیزی...
مگر غیر از اینه که انسان در آینه دید دیگران شخصیت پیدا میکنه و خودشو پیدا میکنه؟!
آخه برای چی تو اینقدر با تائید دیگران مخالفی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خب اگه دیگران ما رو کنند یا نکنند تاثیر حیاتی در زندگی ما نداره ولی فکر کنم یه کم تائید لازم باشه ها!!!!

اون یه کم تایید رو منم باهاش موافقم ولی فقط یه کم ... نه اینکه آدم در آینه دیگران خودشو پیدا کنه ! دیگران باید در ما خودشونو پیدا کنند .... اصلا این دیگران کی اند که انقدر نقش دارند تو ذهن ما ؟

حیف این همه زیبایی و علم و چیزهای خوب نیست که ما ذهنمونو با افراد بیخودی به اسم دیگران پر کنیم ؟

تایید زندگی دیگران به ما هیچ ربطی نداره همونطور که تایید زندگی ما به دیگران هیچ ربطی نداره ... راحت

دل-زاد کولی یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:08 ق.ظ http://Gitan.blogsky.com

کاش همه ی ادم ها می دانستند که به جز خودشان جای دیگری وجود ندارد: برای پیدا کردن قهرمان ها

شکیبا یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:37 ب.ظ http://darddelhayman.blogsky.com

من واقعا دارم گیج میشم!!

ولی فکر کنم منظورت از اون دیگرانی که اینقدر باهاشون پدر کشتگی داری اون دیگران بد هستند درسته؟
منم نیازی به تائید دیگران بد ندارم...
این دیگران می توانند نزدیکان و اطرافیان ما باشند...
پس اگر واقعا اینجوری که میگی باشه و ما نیازی به تائید دیگران نداریم پس حتما از طرد شدن از طرفشون در صورت عدم تائید اونا نباید بترسیم...

مثال میزنم:
فرض کن من از تائید خانواده ام بی نیاز هستم خب پس در این صورت باید بتونم آزادانه هرکاری دلم خواست بکنم چون دیگه ترسی از طرد شدن ندارم منم خیلی دلم میخواد مواد مخدر مصرف کنم ویا شغلی رو انتخاب کنم که پایین هست و به شرافت خانوادگیمون نمیخوره اما حلاله و برای افراد دیگه شرافتمند محسوب میشه...
اما آیا به نظرت کار درستی میکنم؟!
خب اگه ما نظریه تو رو که ما از تائید دیگران بی نیازیم رو قبول داشته باشیم باید بگیم که من باید بتونم راحت معتاد بشم چون نباید به تائید جامعه و خانواده نیازی داشته باشم!!
ولی اگر من بخام عرف رو رعایت نکنم جامعه و قانون به شدت با من برخورد خواهد کرد...وبرای اعتیاد و قاچاق که به نظر خودم خوب اومده مرا مجازات خواهد کرد...و خانواده نیز طردم خواهم کرد!!

دیگه نمیدونم چی بگم!!!ولی خیلی دوست دارم که این بحث به یک نتیجه منطقی برسه.

کار غیر قانونی با تایید گرفتن از دیگران فرق داره

قانون برای همه است و اطاعت ازش ضروریه ولی اینکه شما دلت میخواهد یه کاری کنی که خانواده ات دوست نداره یا به یه عده برمیخوره اصلا مهم نیست . چون شما صلاح زندگیتو بیشتر میدونی تا خانواده ات مگر اینکه هنوز به بلوغ فکری و عاطفی نرسیده باشی وگرنه شما صاحب اختیاری و نباید بخاطر آرزدگی دیگران زندگی خودتو تباه کنی. ناراحت شدن دیگران به خودخواهی خودشون مربوطه نه به شما .

به نظر من طرد شدن از طرف زورگویانی که خودشون رو مهربون نشونت میدهند خیلی بهتر از اطاعت بی چون و چرا و دریافت پاداش عاطفیست.

اسارت عاطفی شاید برای بعضی ها پذیرفتنی باشه ولی برای بعضی ها مثل من اصلا جواب نمیده .... پیشنهاد میکنم زندگی گذشتگان رو با دید خریدار مرور کنید ... کلی مفاهیم ارزشمند توش پیدا میشه

مهتاب یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:55 ب.ظ http://www.mahtabs.blogfa.com

سلام خوبید ممنون از حرفای قشنگتون
چرا که باور میکنم واقعا خوب حرف میزنی تو هم خودت میخوای بسازی و داری میسازی زندگیتو
چه روشن فکر چه خوب حرف میزنی
در ضمن ممنون از نظر قشنگت فقط منظورم از تنها بودن یکی باشه که احساساتت رو بفهمه
ولی به قول گفتنی خودت : ادم خودش قهرمان زندگیشه اینم هس ، حرف منم درسته هاااااا

مرسی از لطفت مهتاب جان .... معلومه که حرف شما هم درسته ... تلاش ما فقط برای اینه که حرف همو بتر بفهمیم وگرنه هردومون به یه چیز فکر میکنیم :)

بازهم ممنون از نگاه خوبت

شکیبا یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:10 ب.ظ http://darddelhayman.blogsky.com

اوکی من تسلیمم!!

من هرگز زیر بار حرف زور و ستم نرفتم و نخواهم رفت چون زیر بار حرف زور رفتن و مظلوم واقع شدن و هیچ تلاشی نکردن در دین گناهی بس بزرگ است و نابخشودنی...انسان باید آزاد زندگی کند

من باتمام حرفات موافقم...من برای به دست آوردن خواسته هام و اثبات خودم به اطرافیانم مخصوصا پدر و مادر کمی تا قسمتی متحرم!(داخل پرانتز یواشکی میگم:پدر و مادر بسیار نامحترم وناگرامی!!)خیلی مبارزه کردم...و حتما میدونی که هر جنگی تلفاتی هم در بر داره...خب تلفات این جنگ که در آخر با تسلیم دشمن به پایان رسیده بود محرومیت از محبتی بود که فقط در خانواده پیدا میشه...خب منم با داروی عشق الهی این کبود رو جبران کردم...گرچه هرچیزی جای خود دارد ولی این دارو باعث شد که من سر از تیمارستان در نیارم!!
یه کم هم وجدانم درد گرفته بود که اونم دیگه درد نمیکنه چون واقعا حق باتوست اونا خودخواه هستند من برای چی باید عذاب بکشم؟!

خلاصه بگم که ازت ممنونم که بالاخره قانعم کردی...

با ارزوی موفقیت روز افزونبرای تو

خواهش میکنم ... من فقط تجربیات خودمو برات گفتم
ولی واقعا خیلی مهمه کا ما ترحم رو با محبت اشتباه نگیریم

خوشحالم که بحثمون مفید واقع شد

محسن شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 05:25 ب.ظ

من این مطالبی که نوشتی رو قبول ندار.زیاد حقیقت نداره.درسته که ادم خودش راهش رو انتخاب میکنه ولی بعضی چیزها هستند که باید باشند که ما به حقیقت مطلب پی می بریم

منم قبول دارم اینجا خیلی مطلق حرف زدم .... مطمئنا به وحشتناکی ای که نوشتم نیست ولی تا حدودی حقیقت داره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد