ستیزه گر مهربان

انسان سالم شاده ... غم یعنی بیماری

ستیزه گر مهربان

انسان سالم شاده ... غم یعنی بیماری

قهرمانان شاهنامه

شاهنامه فردوسی به سه دوره اصلی بخش میشه که عبارتند از دوره پیشدادی، کیانی و تاریخی (پارتی و پارسی). قهرمانان اساطیری ایران مانند فریدون و رستم و سهراب و اسفندیار و ... در دو بخش نخست کتاب قرار دارند که قهرمانان هر دوره ویژگی های مشترک دارند.  

 

در دوره پیشدادی قهرمانان اصلی همگی کشور رو از یک وضع نابسامان نجات میدهند و مردم رو از دست یک فرمانروای ستمگر رها میکنند. تهمورس برابر دیوها می ایستد، جمشید برابر اهریمن ، فریدون برابر ضحاک، منوچهر برابر سلم و تور، گرشاسپ برابر اژدها و (در دوره کیانی) کیخسرو برابر افراسیاب.  

 

ولی در دوره کیانی که همان دوره پهلوانان است شاهد نوع دیگری از قهرمان هستیم : قهرمانها همه جوان هستند و غم زده! آنها توسط شاهان و سالخوردگان (افراد باتجربه) گول میخورند و قربانی بلند پروازی خود میشوند. این قهرمانان مظلوم عبارتند از: سهراب که توسط افراسیاب به جنگ فریفته میشود، سیاوش توسط کیکاووس و سودابه، اسفندیار توسط گشتاسپ. و این قهرمانان غم زده اغلب با خانواده خود مشکل دارند و از طرف پدران خود طرد شده اند مانند زال فرزند سام، گشتاسپ فرزند لهراسپ، سیاوش فرزند کیکاووس، داراب فرزند همای.

 

از بررسی همین دو نوع قهرمان میتوان فهمید که رسالت ایرانیان در تاریخشان چیست و هویت خود را چگونه تعریف کرده اند. قهرمان ایرانی یعنی انسان درستی که با ظلم و ستم مبارزه میکند و زندگی دیگران را زیبا میکند ولی در نهایت قدرتمندان و حامیان اصلی اش او را میفریبند و همه ارزشهای والا و زیبایی هایش را به نفع خود غارت میکنند.   

 

این مظلومیت ، هویت قهرمان ایرانی در همه اعصار است

زال

در شاهنامه سخن از کودکی است که مانند زردشت و مسیح در لحظه تولد شگفتی همگان را برمی انگیزد ولی موجب طرد شدن از طرف پدر خویش میگردد. این کودک پاک و اساطیری همان زال است که نماد سپیدی بر روح و جسم و اندیشه اش به پیری و خردمندی در ادبیات فارسی اشاره دارد و نماینده همه کودکانی است که از پدر خود بیشتر میفهمند و فرزانه ترند برای همین از طرف ایشان طرد میشوند و ترسی که پدر ساده لوح از فرزند دانا دارد با بی مهری به پسرش مشاهده میشود. زال به صحرا افکنده شده توسط فردی فرزانه تر از خود که در شاهنامه همواره بصورت سیمرغ تصویر شده بزرگ میشود و در جوانی با عشق پاکش به رودابه نوه ضحاک همه کینه ها و دشمنی ها را نسبت به خاندان ضحاک میزداید و در مقام پدر فرزندی بدنیا می آورد که برجسته ترین قهرمان شاهنامه یعنی رستم تهمتن است .  

 

نکته ای که در شاهنامه چند بار بدان اشاره شده بی مهری پدران به پسرانشان است که نکته ای ژرف برای اندیشه ایرانی است و جالب اینکه این پسران همگی قهرمانان تراز اول شاهنامه اند مانند زال ، سیاوش ، گشتاسب و حتی سهراب . با آگاه شدن از سرنوشت این قهرمانان میفهمیم در بسیاری موارد تنها نیستیم .

ترس و نادانی در ایران

ترس درونی ایرانی ها که با خدا شروع میشه و با خانواده و مدرسه و دانشگاه و جامعه ادامه پیدا میکنه بسیار قویتر از شادی و زیبایی و خوشبختی ایه که سایر مردم جهان دارند بدون مسابقه و جنگ و حسادت بهش میرسند . ترس از مرگ . ترس از باختن . ترس از حرف دیگران . ترس از سینمای مستند . ترس از ضمیر ناخودآگاه خود !! ریشه این ترس کجاست ؟ چرا ایرانی قرنهاست مثل یک بچه از بزرگترش میترسه و فقط وقتی که خودش داد میکشه و فحش میده و تخریب میکنه میتونه به ترسش غلبه کنه و رو حرف بزرگتر حرف بزنه ؟ چرا هنوز با مسخره کردن دیگران و بی تفاوت نشون دادن خودمون به کارهای خوب و بزرگ انسانی دیگران سعی در ادامه لجبازی بچگانه مون داریم ؟ چرا انقدر کودکانه ترجیح میدیم بزرگ به نظر بیایم تا واقعا بزرگ باشیم و مسئولیت بپذیریم ؟ بزرگ شدن چطور اتفاق می افته که مردم این سرزمین بعد از هزاره ها هنوز یاد نگرفته اند ؟ اروپا چطوری فکر کرد که امروز بدون نیاز به بزرگ کردن گذشته اش احساس رشد یافتگی میکنه و از چیزی هم نمیترسه ؟

 

کسب دانش خود انگیخته و غیر سفارشی باعث میشه مردابی بنام وطن رو به گلستانی بنام وطن تبدیل کنیم . دانشی که برای کسب در آمد نباشه . دانشی که برای کسب احترام اجتماعی و پر کردن حقارت های بچگی نباشه . دانشی که برای بالا بردن پرچم فوق لیسانس و دکترا و فوق تخصص ها نباشه . دانشی که برای کشف باشه . برای روشن شدن حقیقت . برای نقد . برای شناخت عمیق و معمولا دردناک از پذیرفتن اشتباهات صدبار تکرار شده خودمون. این دانشه که ترس رو از بین میبره و مسئولیت میاره نه اون چیزی که در کلاسهای آموزشی و دانشگاه و مدرسه و خانواده ارائه میشه و همه اش بر پایه امتیاز و نمره است . و این دانشه که از آگاهی و نیاز برخاسته نه از سر روکم کنی و رقابت . و فقط در این صورته که میشه مخالفت رو تبدیل به یک نعمت کرد و در کنار مخالفان فکری دوستانه و با حسن نیت زندگی کرد نه اینکه با کینه توزی و دشمنی به هر حرف متفاوتی خیره بشیم و تا براندازی کامل نظرات مختلف کار دیگه ای نکنیم . و با همین دانشه که میشه تولید وتلفیق و نوآوری رو در همه زمینه ها ایجاد کرد.    

 

و اما نگاه ما زمانی تغییر میکنه که اندیشه مون بزرگ تر بشه و اطلاعات ورودی ذهنمون متنوع بشه نه اینکه یه حرف رو در جملات مختلف و روش های گوناگون بشنویم و بخونیم و ما از این اتفاق مهم غافلیم . شاهد مثال هم کتاب هایی که از ابتدای تاریخ ایران با عنوان اندرزنامه و نصیحت نامه تا همین امروز بصورت چگونه پولدار شوید و رمزهای موفقیت و لطفا آدم خوبی شوید منتشر شده و هیچکدام بجز نصیحت و انتقال اطلاعات قدیمی نه قدمی در راه نقد بر داشته اند و نه موجب بحث و گفتگو و تفکر شده اند .

 

کاخ زیر خاک

کشور من خانه ای است قدیمی و فراموش شده ولی بغایت زیبا که فکر هنرمندانی چون فردوسی و بایزید و عین القضات و سهروردی آنرا بنا کرده است. کاخی عظیم با ستونهای پارسی و آجرهای سلجوقی و کاشی های تیموری و نقشهای صفوی و آینه های قجری.


گرچه خانه من امروز زیر غبار ضخیمی از ندانستن ها مدفون گشته ولی هنوز آینه های طلاکاری شده و دیوارهای پرنقش و نگارش از زیر لایه های غبار و تارهای تنیده نمایان است و مناره های زر اندودش از زیر پیچکهای خشک شده برق میزند. با هر قدم در داخلش کفپوشهای زرین فام و سیمین فام از زیر خاکروبه ها ظاهر میشوند و به هر تنفس ، غباری از روی کاشیهای فیروزه ای اش کنار میرود. آینه هایش زنگار بسته اند ولی هنوز پاره های از آسمان را در خود باز میتابانند.


وراث این خانه سرگرم عشقهای کوچک خویش و رفع گرسنگی هاشان، در اختلاف با یکدیگرند. برخی به تخریب و از نو بنا کردن خانه می اندیشند و برخی از ترس خاکروبه ها از آن میگریزند. بعضی در آرزوی فروش جواهرات آن و بعضی به فکر تعمیر و استفاده دیگربار از آنند چرا که باور دارند یادگارهای صاحبان قبلی خانه چون مولانا و روزبهان و بوسعید دیگر تکرار نخواهند شد.


نکته تنها در اینجاست که بیشتر بازماندگان این خانه فنون بکار رفته در این بنا را نمیدانند و با ندانستن خود از زیبایی و کارآمدی آن غافلند. شاید اگر اندکی با هنر و اندیشه آشنا بودند اینقدر به قیمت جواهرات و زمین این بنا نمی اندیشیدند.


دیروز صاحبان خانه خوارزمی و ابن سینا و عطار و صدرای شیرازی بودند و امروز من و تو این خانه را از ملکم خان و آخوندزاده و شاملو به ارث برده ایم . نمیدانم فردا آنرا چگونه به فرزندانمان خواهیم سپرد ؟


آیا نسلی که من و تو الگویشان هستیم نام هیچیک از اجدادشان را خواهند دانست ؟


آیا من و تو در شناخت ریشه های خود راه درست را پیموده ایم ؟


یا هنوز تاریخ ادیان و شاهان و جنگها را به غلط تاریخ خود میدانیم ؟


تنها مردمان بی اصل و ریشه تلاشی برای بازیابی گذشته خود نمیکنند ... آیا من و تو از این دسته ایم ؟

زنجیرهای کهن

سالها پیش از این، همه آدمها باهمدیگه می خوابیدند و توی یک قبیله وقتی بچه ای به دنیا میومد همگی باهم بزرگش میکردند بدون اینکه مهم باشه مادر و پدرش کیه

بعدها که قبایل قدرتمند شدند و تونستند تمدن ها رو بوجود بیارند قضیه ارث و میراث مطرح شد. حالا دیگه پدر و مادر بچه های تولید شده مهم بود که کی هستند. برای مثال در مصر باستان برادرها با خواهرهاشون ازدواج میکردند تا خون خانوادگی با دیگران آلوده نشه

از همینجا بود که غریزه "دوست داشتن همه" با درد "بدست نیاوردن هیچ کس" آمیخته شد و اسمش شد "عشق" یعنی خواستن و نتوانستن !

به خیلی ها انگ "حرامزادگی" زده شد تا ارث و میراث رو از دستشون در بیارند. جلوی عشق بازی جوانها گرفته شد تا یه وقت بچه ای بوجود نیاد. و برای گمراه کردن ذهن ها از موضوع اصلی، همخوابگی بدون اجازه مقامات بالاتر گناه اخلاقی شمرده شد

این مقامات بالا اولش کلیسا بود 1000 سال بعد شد خانواده (بخصوص پدر) و 1000 سال بعدش شد وجدان خود انسانها !

حالا حرف من اینه که باوجود وسایل پیشگیری از تولید فرزندان نامشروع و از بین رفتن سرمایه های کلان و زمینهای بزرگ موروثی در زندگی معاصر و همینطور تبدیل بنیان عاطفی خانواده به دوست و آشناهای مهربون، چرا بازهم عشق بازی با دیگران رو بد میدونیم ؟ چرا فکر میکنیم بوسیدن همدیگه باعث میشه بنیان خانواندگی و زنجیرهای تمدن ازهم بگسلد ؟ چرا وقتی از کسی خوشمون میاد دنبال هزار و یک دلیل اشتباه میگردیم و دنبال این نمیگردیم که از یارو خوشمون اومده ؟ همین، خوشمون اومده به همین سادگی

هنوزهم فکر میکنیم پرداختن به غرایز بدون قید و شرط گناهه

هنوزم دوست داریم زنجیرهای پوسیده کلیسا و قبایل وحشی ثروتمند بر گردنمون باشه

...

ولی واقعا دقت کردید چرا اینطوریه ؟

افتخار

همه افتخار مادرانمان در این بود که خود را از لذتهای زندگی محروم ساختند

همه افتخار پدرانمان در این بود که مرگ و جمود را بجای زندگی برگزیدند

و امروز من و تو میراث دار غم مادران و حسرت پدرانیم

... ... ...

چه بهای گزافی دارد شادی و لذت در این ماتم سرای مرده پرور

چه معجزه شگرفی است زندگی در این گورستان تاریک و دور افتاده

... ... ...

برخیز و تاریخ را به آتش نگاهت شعله ور ساز

که چون آذرخش می درد و چون الماس می درخشد

... گرنه بار دیگر محکوم به تکرار خطاهای ایشان خواهی شد

مادری به نام وطن !

کشور هرکسی براش مثل "مادر" میمونه ،

ازش محبت میبینه، کلی خاطره باهاش داره، براش زحمت میکشه تا شادش کنه و در عوض سرزمینش هم بهش شادی و پیشرفت و خواهرها و برادرهای خوب میده.

ولی افسوس که به مادر مشترک همة ماها شدیداً تجاوز شده !

و اکثر تجاوزاتش از طرف بچه های خودش بوده !

یه شب جوون درس خون، یه شب پیر بی سواد

یه شب بازاری پولدار، یه شب هنرمند فقیر

یه شب لات میدون، یه شب پلیس محله

یه شب امّل مذهبی، یه شب روشنفکر لامذهب

یه شب شهردار، یه شب نماینده مجلس

یه شب دکتر، یه شب مهندس

... خلاصه همه دست پرورده هاش ترتیبشو دادن !

ولی من همچنان به خودم افتخار میکنم که با تمام فاحشه گری هایی که مادرم از خودش نشون داده هنوزم میتونم فکر کنم و درد بکشم و دنبال یه راهی برای شاد کردنش بگردم. چون اونکه خوب نمیشه لا اقل خودم احساس رضایت بکنم.

هرچند خواهر برادرهام اصلاً مثل من فکر نمیکنن، بخصوص اونایی که تازه بلوغ شدن بدشون نمیاد حالا یه سیخی هم به مادره بزنن !