شاید باور نکنیم که زنان در ایران بزرگترین دشمن فمینیسم و آزادی زنان در ایران باشند ولی :
مادر ایرانی که فرمانبرداری و مطیع بودن دخترش رو یک ارزش میدونه ، مادری که غم و افسردگی و انزوای دخترش رو به عظمت روحی و معنوی بودن اون بیچاره تعبیر میکنه ، مادری که شرم و حیا و غیر اجتماعی بودن دخترش رو آرامش و بی نیازی دخترش از ظواهر سطحی زندگی میدونه و افتخار هم میکنه که بچه اش حرف گوش کن و بی اختیار و دور از اجتماعه یک منکر پایه ای فمینیسم در فرهنگ ایرانیه وگرنه اغلب پدران ایرانی از بازیگوش بودن دخترشون لذت هم میبرند و دوست دارند دخترشون یه جورایی مثل خودشون زرنگ و با تدبیر باشه . غیرت برادرانه و دوست پسرانه مردان جوان هم بازیگوشی دخترها رو بیشتر میکنه تا اینکه سرکوب کنه در حالیکه خود دخترها هم از متکی بودن و داشتن حامی لذت میبرند علاوه بر اینکه لجبازی و بهونه گیری الکی رو از مردان اعتراض میدونند و این درحالیست که فمینیسم یک مسولیت پذیری فراگیره و انسان رو از بردگی آزاد میکنه و مجال نق زدن ، لجبازی و بهانه آوردن رو به کسی نمیده .
به امید روزی که دختران ایران سمبل سرکشی ، خود مختاری ، شادی و بازیگوشی و سرخوشی ، متکی نبودن و عشق آزاد و غیر مادی باشند
و به امید روزی که حسادت مادران شرم پرست و حسرت کشیده و سرکوب شده راه زندگی فرزندانشون رو جهت دهی نکنه
زود باش زود باش درس بخون ، یه مدرک بگیر ، برو سر کار
زود باش ماشین بخر ، ازدواج کن ، پول در بیار
زود باش دیگه داره دیر میشه بچه دار شو ، پول خرج کن ، بچه ات رو مثل خودت کن ، نزار هرجور خواست زندگی کنه ، اونهم باید درس بخونه بره سر کار پول درآره ازدواج کنه بچه دار بشه ، مثل همه قدیمی ها
ولی شاید من نخواهم مثل بقیه باشم ، نخواهم بچه ام مثل خودم شه اصلا شاید ازدواج نکنم تا آخرش دوست بمونم ، نمیخواهم از پول در آوردن و خرج کردنش احساس بودن بهم دست بده
مدرک ؟ کی باید منو تایید کنه ؟ آدمهای قدیمی تر از خودم ؟ آدمهایی که معیارشون متفاوت از منه ؟
عجیبه چون من میتونم گذشته ام رو تایید کنم یا بریزم دور ولی گذشتگان و قدیمی ترها که حق رد و قبول آینده رو ندارند
آینده داره میاد ، بدون هیچ اجازه ای از گذشتگان .... تصمیم با منه که مثل گذشتگان زندگی کنم یا خودم باشم ، هشیار و آماده برای آینده ای ناشناخته
مسافران نوروزی از مکانی به مکانی دیگر ، از شهری به شهری دیگر در پی هیچ
سرگشتگانی خسته از خود فرسوده در خود و امیدوار به خالی شدن از خویشی و پناه به بیگانگی هایی که گریز را بهانه ای باشند شاید در این سفر تکراری
محبوس در اتاقکهای آهنین و روان بر جاده های تیره که تا نا کجا بگریزند و غافل از زندان خویشند که به هر کجا روند پندارهای تاریک خود را چون زندانی سرد به دنبال میکشند
چه بازگشت بی حاصلی در این سفر به هیچ و گریز از تکرار به تکراری دگر نهفته است که رویایشان حتی از بودن ، فرسوده گشته
تکرار تکرار تکرار ... چه ندانستند بازگشت معنای سفر نیست که پشیمانی از رفتن است و این شوق به خود رمیده خود فریبی است از تازگی بهار و نوشدگی جویبارها ... هم ایشان ندانستند که آب روان همیشه تازه است